این زندگی را نمی خواهم ( ۳ )

زراعت در این فصل

 

کاشتن درد است

 

بغض کردن با تگرگ است

 

مردن با ریزش برف است.

 

سقف می چکد

 

بستر خیس است

 

و شب سرد

 

صدای زوزه ای به گوش می رسد

 

باد وحشیانه می وزد

 

اینجا همه می میرند.

 

این زندگی را نمی خواهم

 

مزرعه را آفت زده

 

خورشید به سوگ نشسته

 

سیاه مرغکان نیز انگار رفته اند

 

دریافته اند اینجا دیگر چیزی نیست.

 

مترسک را سرپا می کنم

 

جامه ای می پوشانم

 

و تنهایی خویش را با او قسمت می کنم

 

مترسک را سرپا می کنم

 

شاید بهار آمد

 

بذر می پاشم

 

هر روز صبر می کنم

 

شاید

 

لبخندی آمد

 

جوانه ای طلوع کرد

 

شعرهایم را می نویسم

 

شاید دلتنگی با صفحه کاغذ همراه شد.

 

 

با این زمستان نمی توانم بمانم 

 

 هنوز سرمایش همان سرمای روز اول را دارد 

 

 هنوز تب غمم همان حدت آغاز را دار د 

 

 این زندگی را نمی خواهم 

 

  

 

. « به راستی اگر زمستان بگوید  

 

 بهار در وجود من است.  

 دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»

این زندگی را نمی خواهم(۲)

امید به فردا پوچ است

 

اگر هر روز زمستان است

 

شاید باران ببارد

 

شاید برف

 

شاید گریستم

 

و شاید در انزوا مردم

 

مردم از دوری روشنایی

 

مردم از درد بی سایه بودن

 

مردم در نبود تو. 

 

 

بودن مرثیه تکرار شدن است

 

نفسی از پی نفسی

 

روزی پس از روزی

 

هفته ای همراه هفته ای

 

داس دلتنگی و تیغ غم

 

حاصل لحظات را درو می کنند

 

بذرها

 

پنهان در خاک

 

به آفت ها جان می سپرند

 

جوانه ها

 

سر بر نیاورده

 

طعمه سیاه مرغان می شوند

 

ایمان زارع

 

به فرو افتادن مترسکی

 

در پی باد می رود

 

این زندگی را نمی خواهم.  

 

 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید : 

 

بهار در وجود من است. 

 

دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟» 

این زندگی را نمی خواهم(۱)

اینجا همه چیز مرده است

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

بهار در بوران زمستان گم شده است

 

کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه ای نمی خندد

 

همه شررها سردند

 

همه شعر ها دلتنگند

 

خطابی نیست

 

مگر آوای سقوط برف دانه ها

 

و مخدوش شدن زیر پا.

 

هنگامی که

 

در دل شوری نیست

 

بهاری نیست

 

راز لبخندی نیست

 

گرمی دستی با دستت نیست

 

دیگر تپش دلی با نگاهی نیست

 

زمستان است که حکمفرمایی می کند

 

و سکوت و دلتنگی

 

بر آدمی سایه می افکند

.

 

حور در میان قطرات زمستان غرق می شود

 

نور هر روز پنهانی سرک می کشد

 

جستجو می کند

 

ولی کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه سبزی جایی نیست

 

بهاری نیست

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

حیات به خواب زمستانی فرو شده است 

 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید : 

 

بهار در وجود من است. 

 

دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»